تولدی دیگر ، نگاهی دیگر
همیشه وقتی کوچیک بودم فکر می کردم ، اگه یه روزی عدد سنم به ۲۸و۳۰ برسه خیلی ناراحت می
شم.فکر می کردم اون موقع خیلی بزرگ شدم.اما حالا که ۲۸ سال گذشته تنها چیزی که الان فکر می
کنم اینه که تو این چند سال همه چی بهترین بود.واقعاْ عشق کردم .
فکر بد نکنید....
چیزی نیست که بخوام.جز یه سری چیزها که اونها هدف هاست و طبیعیه.شاید ناراحت باشم که کارهای
عقب افتاده دارم اما ناراحت زمان از دست رفته نیستم.هیچ چی .حتی یه ذره.خدا هم که تو این مدت
حال های اساسی بهم داده.
خدایی دمش گرم چون بعضی حال هاش واقعاْ اساسی بوده .خدایا ممنونم .به خاطر همه چی ، تن
سالم ، خونواده خوب، دوستای ردیف ، کار خوب......
اگه هم قرار باشه تو روز تولدم از یکی ، فقط از یکی سپاسگذاری کنم ، فقط خودتی خدا جونم.
کوچیکتم...مخلصم در بست.![]()
![]()
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۸۷ ساعت 9:37 توسط هستی
|
من جوزا