خطی که می دود
حالا که رفته ای
یر کاغذی که نیست
من مانده ام و خط
خطی که می دود
گرمم نمی کند
پس دورتر بایست
تا بلکه آفتاب!
خطّی که می دود
خط می زند به جـِد
خطی که خط خطی،
خط می زند مرا.
رو دورتر بایست!
خطی که خط زنان خط می زند خطی
گرمم نمی کند
گرچه تمام من
پوشیده از خطی، خطی که می زند.
رو دورتر بایست!
حالا که خط زدی
پس دورتر بایست
ناخوانده مانده ام
سردم شده ست سرد
تا بلکه آفتاب!
این سینه خط خطیست
هر نقطه از خطی
خط می زند خطی
حالا که خط زدی
پس دورتر بایست!
بر برفِ سینه جا، مانده خطی سیاه.
هر خط که می دود
سرما شدیدتر
حالا که رفته ای
رو دورتر بایست
تا بلکه آفتاب!
سردم شده ست، سرد
چون ردِّ آهوان بر برف سینه ام
ناخوانده مانده خط
ناخوانده مانده ام
پس دور تر بایست
تا بلکه آفتاب!
صمصام کشفی
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم بهمن ۱۳۸۴ ساعت 16:11 توسط هستی
|
من جوزا