دست سوزنده مشتاقت را
در نهانخانه جیبت بگذار
تا که مجبور نباشی به کسی دست دهی
خارهایی هستند
که ز سر پنجره ی دوست
با سر انگشتانت می جنگند.

دوستی مسخره است
مهربانی ، ممنوع !
و تو ای دوست ترین

در نهانخانه جیبت بگذار
دست سوزنده مشتاقت را ...

کاش می دانستی ،
که نباید حس کرد
که نباید دل بست

در فضایی که پر از همهمه ی آدمهاست
من گرفتارترین تنهایم
تو گرفتارترین
دل ما بسته ی وابستگی است
قصه ماندن ما
طرح یک خستگی است.

                                               ناهید یوسفی