عنوان ندارد
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت
در تهاجم با زمان آتش زدم ، کُشتم
من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم
یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من ز مقصد ها پی مقصود های پوچ افتادم
تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن
همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت ، عشقم مرد ، یارم رفت .
+ نوشته شده در شنبه هفتم مهر ۱۳۸۶ ساعت 10:45 توسط هستی
|
من جوزا