حرامزاده
سیب خشکیده ،
انار پوسیده ،
گندم خشکیده ،
درخت بی وزن شد ...
حوا خندید
من بی وزن
حرامزاده شدم.
گندم جانم برایت روئید
از بهشت رانده شدم
وقتی با سیب گونه هایت
آدم نشدم .
من و کلاغ
زیر درخت ممنوعه
تنها ماندیم.
از خوشحالی عزم جدال
اخم هایم را، بی شرم
اندرون قوطی
خالی می کنم.
"خروس" ،
اسم تو
در بستر تفکر
هیچوقت خدا
_ زخم خمرده و مست _
همزاد لخت را ندیده است
برتر از بی بقای خاک
لای دندان مجسمه بالبان مردم
مجبوری ،
فریاد می کشد .
سه شنبه
آسانسور های قافیه
آبی پررنگ است
و تمام کالسکه های زمان
پنچر می شود
شمشیرت را بر دار
خشابش را پر کن
"کازابلانکا "
در انتظار توست .
سربازهای جمله اول من
آماده بستن بند های کفش هاشان
در کازینوهای شلوغ
در پی سرچ کردن گلوله های نام تو هستند .
شمشیرت را
با نعلبکی های مادر بزرگ تیز کن
که چشمان مادر بزرگ
روزگاری تیز بود .
سربازهای شعر من
با بند کفش تو به دار آویخته شده اند.
من در فصل ششم ،
فاتحه ای بخوان و
کتاب را ببند.
سیاهی های روشنایی را جویدم
گوزن های اردیبهشت
بر خلاف عقربه های ساعت
می چرخند،
چرخ
چرخ
چرخ
در جذر و مد نگاه تو
ماهی به کف دریا رسید
به برف های کف دریا می نگرم
از فراز قله های آلپ
{ چراغ سبز شد
ماهیگیر ها آمدند. }
انگار باید بروم
زمان پشت پنجره تقدیر وا مانده است .
باید در گذر لحظه های بی فردایی
بگذارم ، بروم...
شاید آنگاه ، تو
تو که خوبی ،
تو که پاکی ،
تو که بهترین مأوایی ،
در گذرگاه خیال
بگذاری قدمی در رؤیام.