اصفهانی خونده...
من از پشت زندان غم آمدم
من از آرزو های دور و دراز
من از خواب چشمان غم آمدم
تو تعبیر رویای نادیده ای
تو نوری که بر سایه تابیده ای
تو یک آسمان بخشش بی طلب
تو بر خاک تردید باریده ای
مرا با نگاهت به رویا ببر
مرا تا تماشای فردا ببر...
تو تعبیر رویای نادیده ای
تو نوری که بر سایه تابیده ای
تو یک آسمان بخشش بی طلب
تو بر خاک تردید باریده ای
مرا با نگاهت به رویا ببر
مرا تا تماشای فردا ببر...
نشان تو ، گه از زمین
گاهی ، ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا ، ره تو می پویم.
کِی رود رخ ماهت از نظرم
به غیر نامت ،کِی نام دگر ببرم.
اگر تو را جویم
حدیث دل گویم
بگو کجائی . . .
"عبدالله الفت"
در کسوف چشم هایت
حس آینه می دهد
به عریانی قدیسه ی بی پناه.
بگو ، بگو با من چند فصل مانده تا برایت بمیرم
همیشه وقتی طعم عشقت می رسد
که برگ های پائیزی ، میلاد باد را به سوگ نشسته اند.
" آرزو "
از سر انگشت تو یعنی ، قصه خوب نوازش
هر نگاه عاشق تو ، غزل آبی خواهش .
جاده های مهربونی ، می گذره از تو نگاهت
روشن ِ شبهای تارم با خیال روی ماهت.
از روزگار كهن ، دو راه نبود / رسيدگان ، همه ، يك راه رفته اند !
حالا که رفته ای
یر کاغذی که نیست
من مانده ام و خط
خطی که می دود
گرمم نمی کند
پس دورتر بایست
تا بلکه آفتاب!
خطّی که می دود
خط می زند به جـِد
خطی که خط خطی،
خط می زند مرا.
رو دورتر بایست!
خطی که خط زنان خط می زند خطی
گرمم نمی کند
گرچه تمام من
پوشیده از خطی، خطی که می زند.
رو دورتر بایست!
حالا که خط زدی
پس دورتر بایست
ناخوانده مانده ام
سردم شده ست سرد
تا بلکه آفتاب!
این سینه خط خطیست
هر نقطه از خطی
خط می زند خطی
حالا که خط زدی
پس دورتر بایست!
بر برفِ سینه جا، مانده خطی سیاه.
هر خط که می دود
سرما شدیدتر
حالا که رفته ای
رو دورتر بایست
تا بلکه آفتاب!
سردم شده ست، سرد
چون ردِّ آهوان بر برف سینه ام
ناخوانده مانده خط
ناخوانده مانده ام
پس دور تر بایست
تا بلکه آفتاب!
صمصام کشفی
گندم جانم برایت روئید
از بهشت رانده شدم
وقتی با سیب گونه هایت
آدم نشدم .
من و کلاغ
زیر درخت ممنوعه
تنها ماندیم.
از خوشحالی عزم جدال
اخم هایم را، بی شرم
اندرون قوطی
خالی می کنم.
"خروس" ،
اسم تو
در بستر تفکر
هیچوقت خدا
_ زخم خمرده و مست _
همزاد لخت را ندیده است
برتر از بی بقای خاک
لای دندان مجسمه بالبان مردم
مجبوری ،
فریاد می کشد .
سه شنبه
آسانسور های قافیه
آبی پررنگ است
و تمام کالسکه های زمان
پنچر می شود
شمشیرت را بر دار
خشابش را پر کن
"کازابلانکا "
در انتظار توست .
سربازهای جمله اول من
آماده بستن بند های کفش هاشان
در کازینوهای شلوغ
در پی سرچ کردن گلوله های نام تو هستند .
شمشیرت را
با نعلبکی های مادر بزرگ تیز کن
که چشمان مادر بزرگ
روزگاری تیز بود .
سربازهای شعر من
با بند کفش تو به دار آویخته شده اند.
من در فصل ششم ،
فاتحه ای بخوان و
کتاب را ببند.
سیاهی های روشنایی را جویدم
گوزن های اردیبهشت
بر خلاف عقربه های ساعت
می چرخند،
چرخ
چرخ
چرخ
در جذر و مد نگاه تو
ماهی به کف دریا رسید
به برف های کف دریا می نگرم
از فراز قله های آلپ
{ چراغ سبز شد
ماهیگیر ها آمدند. }